مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

لحظه های پروانگی...

  مبین خدا کجاست...؟ دستهایت را اغلب روی سینه ات میگذاری و میگویی... دینجــــــــــــا...دینجـــــــــا خوشحالم...از اینکه میگویی خدایت در قلبت است.... در سینه ات.... به یقین تو بهتر از من میدانی....تازه از بهشت امده ام...که افریدگارت از رگ گردن به تو نزدیک تر است...که بهترین جا برایش قلبت است...که ارامشت با داشتنش معنا میگیرد... تو هنوز فرشته ای....تو هنوز بوی خدا را میدهی...پر از نوری... تو ،مبینِ من....هنوز پاک تر از پاکی... خدا نگهدارت باشد...خدایت همراهت.... با تو لحظه هایی را تجربه میکنم....ناب...بی بازگشت...ثبتشان میکنم...برای روزهای دلتنگی...   عمو زنجیر باف... بیه... زنجیر منو بافت...
30 مهر 1391

فقط برای خدا...

به نام خودت که ارامش بخش است سلام خدایم... میشود قسمت بدهم؟ به حرمت مادر بودنم..به بهشتی که خودت وعده اش دادی...به پاکی و قداست و معصومیت محض مبین...میشود ؟ میشود قسمت دهم؟ به خودت...که مهربانتر و رئوف تر از تو؛ خودت هستی و بس... میشود قسمت دهم...به تمام مادران...به شیره ی جانم...به دعای نیمه شبم وقت شیر.... میشود؟ تو خدایی کن و دعایم را آمین گو.... خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایم...... مادر کن هر زنی را که آرزویش است...خدا...دو نفره های عاشقانه را با وجود فرشته ای پاک از جنس خودشان عاشقانه تر کن... خدا این معجزه ات را به صفا ی دل زنان سرزمینم بچشان....معجزه ی بهار زن بودن را.... مادر شدن...
29 مهر 1391

پونزده...

و درست روز ١٧ ماهگی ات بعد از تب و جوی اب دهان و بهانه گیری شب و گریه ی نیمه شب دندان پونــــــــــــزدهم ات هم آمد.... نیش پایین سمت چپ... خوش امدی پونزدهمی... لطفا به دوست سمت راستی ات هم بگو زودتر سر از لاک خود بیرون بیاورد و دست از سر این پسر عزیزِ جانِ ما بردارید... منتظرش هستیم... راستی خنده هایت....پُــــــــــر از دندان است...کوچک پر دندان من! زیباتر از همیشه شدی... دلم میخواهد تمام شود تا نفسی راحت بکشی نفســـــــــــــــم شکر خدایم... ...
20 مهر 1391

من یک مادر هستم!

 به نامش که جانم داد... نفس بالنده ی من؛ مبین!  با توام...چرا اشباع ت نمیشوم؟ چرا هرچه نگاهت میکنم حریص تر ت میشوم؟ چرا هر روز برایم زیباتر ی ؟ چرا عطر تن ت را هرچه عمیق تر نفس میکشم کم می اورم؟ چرا وجودِ کوچک و لطیف ت اینقدر ارامم میکند؟ چرا نفسهای ت را میشمارم؟ چقدر گرما و بوی دهان ت را دوست دارم ... چرا چشمهای ت ...نگاه ت دلم را هر بار میلرزاند؟ چرا تو میخند ی من دلم پر میکشد؟ چرا جــــــــــــانم در مقابل هر نفس ت فدا میشود؟ چرا تمام آرامشم با بودن ت کامل میشود؟ چرا دل نگران هر لحظه ات هستم؟ چرا آنقدر   دوستت دارم پسر....اصلا قدری ندارد! من در تو تمام شدم... چقدر باید شاکر ...
18 مهر 1391

مالِ من!

به نام خدایی که تو را برای من آفرید... عشق مامان کیه کیه؟؟ مَ مَ ناز مامان کیه کیه؟؟مَ مَ پسر مامان کیه کیه ؟؟مَ مَ و... تمام صفاتی که دلم را ارام میکند....میگویم و تو دستهایت را به روی سینه ی کوچک میزنی و ارام میگویی مَ مَ.... من اما...با تمام احساسم ...فریاد میزنم...من بدون تو هیچم پسر...من من! این حرکت و این مکالمه رو منتظر بودم...دوستش داشتم...میخواستم ببینم و بشنوم از جگر گوشه ی خودم.... و تو پانزده روزی است مهمانم کردی... مهمان نگاه و دستها و ارام مَ مَ گفتنهایت شکر برای ارزوهای کوچکم که تو بزرگشان میکنی...کوچک روزگارم شکر خدایم
16 مهر 1391

بزرگ شدی پسرم

بزرگ شدی پسرم! اینکه مدتیه وقتی زمان تعویض پوشکت میشه و خودت بدو بدو میای و میگی ..ماما آبه! و دستت رو به بینی ات میگیری و اروم میگی پیف و سرت رو تکون میدی.... اینکه دیگه نیازی به چک کردن نیست...خودت درست و به موقع اطلاع میدی... یعنی درک میکنی...یعنی بزرگ شدی... اینها برای من یعنی... تو...همان پسر کوچولوی اردیبهشت پارسال...قدمی دیگر به سوی مستقل شدنت برداشتی... مبین...بگویمت...چقدر افتخار میکنم به بودنت به داشتنت... این روزها...حالم مادرانه است....عاشقرت میشوم...لحظه به لحظه بیشتر میشود....و من مانده ام و یک قلب و اینهمه احساس... و تو...تویی که تمام منی! شکر هزاران هزار شکر...مهربانم شکر    ...
10 مهر 1391

دلِ تنگ!

بسم الله الرحمن الرحیم مهربان پسرم... کوچکِ پاک...اینجـــــــایی و کیف میکنی...بازی و پادشاهی در قلمرو احساس خانه ی پدری من! مالک شدی...میخندی...تقلید هفت ساله ی خانه مان را میکنی...چنان که گاهی میپندارم هفت ساله ای! راستش را بگویم... بزرگ تر شدی! حرکات و رفتارت...دلبری هایت ...دقیق و بجاست...اگاهانه است عزیز همیشگی دلم! این بین...دلت...که خودم فدایش شوم...گاهی برای پدرت تنگ میشود... و من بیشتر...شاید دلم تنگ شده و برداشتم از گریه های شبانه ات ...بهانه های گاه و بیگاهت همین دوری پدر باشد... بابایی را میخواهی و بابا گفتنت را به به تشبیه میکنم تا دلتنگی ات را کم کنم.... عجب دنیایی است...هرجایش باشی...دلت برای دلبستگی های ان ط...
9 مهر 1391

هشت فصل عاشقی

بنام خدای عشق.. چهارم مهر فصل رنگ و برگ... پیوندمان مبارک شد....پاییزمان عاشقان ه تر...و تو، ثمره ی این وصالی! هشت سال گذشت و با تمام فصلها زندگی کردیم...اما هربار به پاییزش رسیدیم... عاشق تر شدیم... و امروز.. عاشق انه هایمان را تو دلیلی! باشد خوش بختی..نیک بختی...با عطر بهاری نفست پسرم خدایم هشت فصل عاشقی گذشت...به امید هشتاد فصل...ان شاالله سالگرد ازدواجمان...اهواز...با صدا و پیام بابایی ...
6 مهر 1391
1