لحظه های پروانگی...
مبین خدا کجاست...؟ دستهایت را اغلب روی سینه ات میگذاری و میگویی... دینجــــــــــــا...دینجـــــــــا خوشحالم...از اینکه میگویی خدایت در قلبت است.... در سینه ات.... به یقین تو بهتر از من میدانی....تازه از بهشت امده ام...که افریدگارت از رگ گردن به تو نزدیک تر است...که بهترین جا برایش قلبت است...که ارامشت با داشتنش معنا میگیرد... تو هنوز فرشته ای....تو هنوز بوی خدا را میدهی...پر از نوری... تو ،مبینِ من....هنوز پاک تر از پاکی... خدا نگهدارت باشد...خدایت همراهت.... با تو لحظه هایی را تجربه میکنم....ناب...بی بازگشت...ثبتشان میکنم...برای روزهای دلتنگی... عمو زنجیر باف... بیه... زنجیر منو بافت...